طَمطراق



حدودای ساعت دوازده باز داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر منظم و درست و حسابی نوشتم و خلاصه کردم، مرور اِن هزار باره و درگیری بیش از یک سال و نیمِ، موید این قضیه بود و نه مبطلش، که بهش با نسبت خوبی مسلط باشم. کمی قبل از تمام شدن هفته هشتم، تصمیم گرفتم که مودِ حالا-معلوم-نیست-که-چی-بشه، فعلا-دست-نگه‌دارِ» چند سال اخیرو کنار بذارم و شروع کردم به آماده شدن برای مصاحبه احتمالیِ اسکایپی، شرایط مساعد نبود و کاملش نکردم، ولی انگار موثر بود کلیت تصمیم و بقیه جاها کمک کرد که مقدار procrastination رو کمتر کنم و دست به کار بشم زودتر. حوالی ساعت یک بود و قبل از آماده شدنم، حتی به این فکر کردم که ازم نخوان که برم به جلسه‌شون و گفتم که ok ه. قبول کردم که ممکنه هر اتفاقی بیفته و به عنوان یه defense mechanism سعی می‌کنم با پیش‌بینی کردنشون مقداری خودم‌ـو آروم‌تر کنم در قبال اتفاق افتادن احتمالیِ قضایایِ غیرمنطقی از نظر من. تویه واحد داشتم به این فکر می‌کردم که چرا یادم رفت موهام‌ـو شونه کنم و به خودم گفتم که لابد حضور ع» و اینکه گفت منم میام باهات تا پایین یا قبلش که بود و داشتیم در مورد یه چیز پرت به ظاهر خنده‌دار کل‌کل می‌کردیم و من نمی‌دونستم دارم چی کار می‌کنم مثل وقتایی که میلاد اتاقه، باعث شده فراموش کنم شونه کردن‌ـو و آخرش اهمیتی ندادم چون شونه کردن احتمالا بدترش می‌کرد. :)) ناهار خوردم. مسواک زدم. چهل دقیقه مونده به جلسه دفترش بودم. شلوغ و قیامت. یادم اومد که اسپری استفاده نکردم و به سختی تونستم زمان‌بندی کنم که بپشوشمش»!!، به خیر گذشت و شد. اومدن و شروع شد. چه قدر دلم برای رحیمیان سوخت بعد از که الف بهش گفت سین نیومده زنگ بزن ببین کجاست و بهش گفت لابد ساختمونشون آتیش گرفته. :)) بیچاره رحیمیان.

حس می‌کردم موضع این دو خانم با نسبت قابل توجهی منفیه، ولی شرایط طوری پیش رفت که علناً اظهار کردن. رفتار من خیلی مناسب نبود و اونا هم مجموعاً pathetic بودن. دلیلی خیلی خیلی مشخصی نمی‌تونم اقامه کنم فلذا شرایط عجیب و بد پیش رفت. الان دارم به این فکر می‌کنم که امیدوارم حرف اون یارو تویه سمپاشیا درست باشه و بتونم بعد از یه دعوا دوست خوبی شم براشون. سعی می‌کنم یه راه حل پیدا کنم اگر شد.


×فکر خودکار مثبت: تجربه شد، کارو شروع می‌کنم، باهاشون دوست خواهم شد، رویه‌مو تصحیح می‌کنم و مطابق‌تر با اینها.

×wonderwall از Noel Gallagher.


در عین حالی که خیلی خیلی خوش‌حال شدم، دو روز بعد چیزی forced me down. گفته‌های ش از زبان امیر مرور شد که از بعد از یک رسیدن عطش دیگری آزار می‌دهد و آن هدف به دست آمده خوار و مضموم. ولی انگار دوباره شرایط متناقض سررسیده بود. ناراحتیِ در عین شعف. خوبی در عینِ بدی، بدیِ در عین خوبی. قبلاً اینجا هم گفتم که تعدادی احوال نامعقول گاهی به من عارض میشه، که دقیقاً میشه مقابل هم تعریف‌شون کرد. مثلاً از کاری که دارم انجام می‌دم متنفرم و در عین حال بی‌نهایت‌ بی‌نهایت شیفته‌ش ام. اینطور هم نبوده که بخوام خودمو گول بزنم، اغلب اینطور نبوده، اتفاقاً برعکس سخت دنبالِ حقیقتِ موضع‌ام در قبال مسأله‌های زندگیم هستم. کلی زیاد تلاش می‌کنم که واقعیت هر امری رو همون‌طوری که هست ببینم و بخشی از ناراحتیِ عمومی‌م هم به گمانم به خاطر همین مسأله‌ست. یا به قول خودم این مقدار بدبین بودنم shadeی از همین احوالاتو روایت میکنه. نوشتن تبریک به خاطر optimist بودنت. من optimist نیستم، فقط دلیل‌های موهومی دارم که سعی می‌کنه naivety ای که تویه کانتکس ما جزء indispensable معنایی این صفت‌ه رو منکر بشه. همین.

×داشتم خودمو آماده می‌کردم که یه lame excuse بسازم برای نرفتن سر کلاس ولی عملاً داشتم منطقی فکر می‌کردم. بهشون خواهم گفت: این التزام شما به اقامه‌ی عدل» در قبال تعدادی آدم برخاسته از برساخت‌های فردی(!) شماست به عنوان یه آدم، پس اگر بخوای منطقی و organically فکر کنی و نه mechanically، باید اجازه بدی که من نیام؛ و اگر گفت نه، بگم نظم شما زندگی ما رو زیباتر کرده، ممنونم و به خاطر این درخواست آشوب‌ناکم از شما عذر می‌خوام.».

××این قضیه حاصل کشمکش من در باب یافتِ سرمایه‌یِ اجتماعی، مرگ، پول و علوم انسانی‌ست. آخ که بدونِ رقص با مرگ آفرینش هنری امکان‌پذیر نیست.»



×فوق‌العاده خوش‌حال شدم. خیلی خیلی. نِوِر ایکس‌پی‌ری‌نسد بی‌فور.
×  [ >D:< ]





چند روزی میشه که دارم آفیسشون‌ـو بررسی می‌کنم و سعی کردم نشونه‌ای از یکی‌شون تویه لینکدین پیدا کنم. دستم به ایمیل زدن نمی‌ره ولی چند بار سعی کردم متن احتمالی ایمیل‌ـو با خودم مرور کنم. واقعیت اینه که بخش قابل توجهی از زندگی من همراه با صبر» بوده. می‌دونم که آدم صبوری‌ام، شاید از معدود چیزایه که در مورد خودم مطمئنم. چیزی که در مورد صبرهای ددلاین‌دار به خاطر میارم اینه که اغلب روزای نزدیک به زمان معهود، دچار انفعال شدید میشم. دیروز حدود دوازده ساعت خوابیدم. بلند میشدم، جیمیل و وبسایت رو چک می‌کردم و بعد از دو-سه ساعت باز می‌خوابیدم. چند ساعت بیشتر تا پایان هشت هفته باقی نمونده، و کار من در حال حاظر چک کردن ساعته.

×××




این کار دو قسمت اساسی داره، که قسمت اول انجام شد. قدمهایی که تویه این مرحله برداشتم همگی مبنای قابل توجهی داشتن، به نظرم همگی درست بودن و به جا. انجام دادن دو قسمت از یک مقاله کلی، نوشتن اصول کلی و پایه‌های جهان‌سازی و سه ماه وقت گذاشتن برای کامل کردن اپلیکیشن فرم. شاید بشه اینطوری گفت که کیفیت مجموعه‌ی این سه کار در این مرحله، جیزی نزدیک به چهل و هشت درصد مطلوبیت در فانکشنلیتی و افی‌شن‌سی داشت، اما به نظرم منطقی‌ترین راه بود.

همراهی س، بخشی از کارو آسون کرد، یادم نخواهد رفت، موقعی‌و که زنگ زد. کاملا کلافه بودم و به زور داشتم می‌رفتم سلف. و واقعاً pepped me up، و اصل ماجرا که حقیقتاً gistی از همه‌ی نامربوطهایی بود که به نوعی بهشون مبتلا شده بودم، در واقع قراره که مجموعه‌ای از alternative هایی که برای تسکین درداصلی استفاده می‌کردم به کار بیان، و استفاده بشن. در واقع همینها به من shadeی از nerd بودن میدن که احساس می کنم بخش قابل توجهی از impression هایی که روی OA گذاشتم حاصل همین mindset بود. 

و در مورد نتیجه، که بازی دو سر برده، احتمالاً. احتمال تجدید درخواست نسبتاً کمه، در صورت عدم اقبال. باید دید و منتظر ماند. هفت هفته دیگر.

همین.


ماجرا تویه حوزه برگزاری، به غیر از من دو طرف دیگه داره، یک طرف قضیه تا الان همراه شده و اکی داده و من شروع کردم مرحله بعدو بررسی کردن. احتمالا از یکی دو روز دیگه نگارش شروع میشه و امیدوارم تا قبل از سیزده آگوست تموم شه. با سین رفتیم کوهنوردی و چای و تخم مرغ آتیشی بهمون داد و براش توضیح دادم قضیه رو. عکس العملش جالب بود. تا حدودی جدی و غیر منتظره و تقریبا ایده آل تر از چیزی که در بهترین حالت انتظارشو داشتم. به رابرت مراجعه شد و به میم. در مجموع یک قدم صحیح و رو به جلو. شرایط اون طور که میم می گفت و براش توضیح دادم در حال بهبود و خوب شدن ه. اینطور هست و امیدوارم اینطور بمونه. برکت ها و اتصالات باید یکشنبه باز شن و دوباره پول. ح و میم دارن موو این می کنن اینجا و بعدش احتمالا میم و الف و بعد الف و ط. جالب خواهد شد احتمالا. [ :)) ]
×شرایطحقیقی
× [ :دی ]

خرداد مجبور شدم پنج بار توضیحات ثابتی‌ـو به پنج گروه بدم. معاشرت‌ها بد نبود، ولی چیزی که هنوز و تا امروز وجود داره عدم قطعیته. یکی از مواجهه‌های نسبتاً عادی در اینجا، ایجاد یه فضایی هست که نامشخصه، نمیشه قطعی گقت که سودی عائد طرفی از ماجرا میشه امّا توصیف صحیح این برزخ می تونه "disgusting" باشه. پلشت. 
در حالی که دیروز جراحی لثه کردم و امروز ساعت دوازده و نیم با OA قرار داشتم، برای ناهار سوپ نیمه‌آماده درست کردم و به هم‌اتاقیِ جدیدم، مستند و فوتوپلی دادم و وقت حرکتم به کتابخونه برق اینجا که ظاهراً از بقیه پردیس جداست رفت و پناه برم به میرزای برق‌دار. وای‌ت دو‌نیم شده خواندم و فلسفه علم.
×همین.

تعدای دلیل مسخره و کمی صحیح، گفته شد؛ تعدادی دلیل مسخره و کمی تا قسمتی صحیح، گفته نشد. می تونم بهشون ماهیت این‌جهانی و دگرجهانی بدم. و چیزایی که همیشه "میدل گروند" هستن و همراه من. موضوع امّا، قابلِ توجه کردن هست، و اون هم میل به contributeکردن به غیراز خوده. خواست جاودانگی و هر نوع لیبیل دیگه ای منوط به پذیرفتن زندگی نکردن تویه خلاء ه. من ولی همیشه به این قضیه فکر می کردم و می کنم که چطور به چیزی غیر از خودم نیکی برسونم. اقدامی نکردم چون اقدامی درخور نداشتم، ولی شروع این بازه می تونه محک خوبی باشه برای "بعضی چیزا". So far,So Good.

می تونم بگم که اوضاع تقریبا استیبل شده، میشه چند قدم جلوتر رو حدس زد. من اما سعی خواهم کرد the worst case scenario رو در نظر بگیرم. باید همین کارو انجام بدم. وورست کیس سناریو.

×سرواژه‌های سه تایی به علاوه x.

×پروپوزال



حدودای ساعت دوازده باز داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر منظم و درست و حسابی نوشتم و خلاصه کردم، مرور اِن هزار باره و درگیری بیش از یک سال و نیم‌ه، موید این قضیه بود و نه مبطلش، که بهش با نسبت خوبی مسلط باشم. کمی قبل از تمام شدن هفته هشتم، تصمیم گرفتم که مودِ حالا-معلوم-نیست-که-چی-بشه، فعلا-دست-نگه‌دارِ» چند سال اخیرو کنار بذارم و شروع کردم به آماده شدن برای مصاحبه احتمالیِ اسکایپی، شرایط مساعد نبود و کاملش نکردم، ولی انگار موثر بود کلیت تصمیم و بقیه جاها کمک کرد که مقدار procrastination رو کمتر کنم و دست به کار بشم زودتر. حوالی ساعت یک بود و قبل از آماده شدنم، حتی به این فکر کردم که ازم نخوان که برم به جلسه‌شون و گفتم که ok ه. قبول کردم که ممکنه هر اتفاقی بیفته و به عنوان یه defense mechanism سعی می‌کنم با پیش‌بینی کردنشون مقداری خودم‌ـو آروم‌تر کنم در قبال اتفاق افتادن احتمالیِ قضایایِ غیرمنطقی از نظر من. تویه واحد داشتم به این فکر می‌کردم که چرا یادم رفت موهام‌ـو شونه کنم و به خودم گفتم که لابد حضور ع» و اینکه گفت منم میام باهات تا پایین یا قبلش که بود و داشتیم در مورد یه چیز پرت به ظاهر خنده‌دار کل‌کل می‌کردیم و من نمی‌دونستم دارم چی کار می‌کنم مثل وقتایی که میلاد اتاقه، باعث شده فراموش کنم شونه کردن‌ـو و آخرش اهمیتی ندادم چون شونه کردن احتمالا بدترش می‌کرد. :)) ناهار خوردم. مسواک زدم. چهل دقیقه مونده به جلسه دفترش بودم. شلوغ و قیامت. یادم اومد که اسپری استفاده نکردم و به سختی تونستم زمان‌بندی کنم که بپشوشمش»!!، به خیر گذشت و شد. اومدن و شروع شد. چه قدر دلم برای رحیمیان سوخت بعد از که الف بهش گفت سین نیومده زنگ بزن ببین کجاست و بهش گفت لابد ساختمونشون آتیش گرفته. :)) بیچاره رحیمیان.

حس می‌کردم موضع این دو خانم با نسبت قابل توجهی منفیه، ولی شرایط طوری پیش رفت که علناً اظهار کردن. رفتار من خیلی مناسب نبود و اونا هم مجموعاً pathetic بودن. دلیلی خیلی خیلی مشخصی نمی‌تونم اقامه کنم فلذا شرایط عجیب و بد پیش رفت. الان دارم به این فکر می‌کنم که امیدوارم حرف اون یارو تویه سمپاشیا درست باشه و بتونم بعد از یه دعوا دوست خوبی شم براشون. سعی می‌کنم یه راه حل پیدا کنم اگر شد.


×فکر خودکار مثبت: تجربه شد، کارو شروع می‌کنم، باهاشون دوست خواهم شد، رویه‌مو تصحیح می‌کنم و مطابق‌تر با اینها.

×wonderwall از Noel Gallagher.


[وقایع زیر برای ماندن‌ و یادآوری ثبت شده‌اند، احتمالا برای شما معنای خاصی ندارند.]


OA تایید کرد که piece of shit هستن و واقعا هستن، با اغماض. وویس جلسه رو گوش کردم و اون قدری که فکر می‌کردم بد نبود ولی قطعا عجیب بود. مثل جرج که به موقع نمی‌تونست جوابِ "نادرستی" رو بده، منم عاجزم. فکر کردم که چه جوابایی درخور عکس‌العمل‌شون بود و چندتایی دست و پا کردم و قانع شدم که حق، با نسبت قابل توجهی با من بوده. اِنی وِی؛ تصمیم گرفتم ملایم‌تر شم. جلسه با خ» و ت» آروم و منطقی طی شد. بی‌نهایت شیفه‌ی ت» شدم، به قول میلاد از اِن تاشون بالاخره یه منطقی و درجه یک باید وجود داشته باشه.


چیزی که باید یادآوری کنم، این نکته مهمه که تا الان با هر کسی خارج از حدود دانشگاه صحبت کردم، پیگیری کرده و روی خوش نشان داده، اما مرتب کردن افکار برای انجام دادن مثلاً خواندنی‌ها ضرورتیه که انجام ندادنش برام ایجاد حس بیهودگی می‌کنه.


حدودای ساعت دوازده باز داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر منظم و درست و حسابی نوشتم و خلاصه کردم، مرور اِن هزار باره و درگیری بیش از یک سال و نیم‌ه، موید این قضیه بود و نه مبطلش، که بهش با نسبت خوبی مسلط باشم. کمی قبل از تمام شدن هفته هشتم، تصمیم گرفتم که مودِ حالا-معلوم-نیست-که-چی-بشه، فعلا-دست-نگه‌دارِ» چند سال اخیرو کنار بذارم و شروع کردم به آماده شدن برای مصاحبه احتمالیِ اسکایپی، شرایط مساعد نبود و کاملش نکردم، ولی انگار موثر بود کلیت تصمیم و بقیه جاها کمک کرد که مقدار procrastination رو کمتر کنم و دست به کار بشم زودتر. حوالی ساعت یک بود و قبل از آماده شدنم، حتی به این فکر کردم که ازم نخوان که برم به جلسه‌شون و گفتم که ok ه. قبول کردم که ممکنه هر اتفاقی بیفته و به عنوان یه defense mechanism سعی می‌کنم با پیش‌بینی کردنشون مقداری خودم‌ـو آروم‌تر کنم در قبال اتفاق افتادن احتمالیِ قضایایِ غیرمنطقی از نظر من. تویه واحد داشتم به این فکر می‌کردم که چرا یادم رفت موهام‌ـو شونه کنم و به خودم گفتم که لابد حضور ع» و اینکه گفت منم میام باهات تا پایین یا قبلش که بود و داشتیم در مورد یه چیز پرت به ظاهر خنده‌دار کل‌کل می‌کردیم و من نمی‌دونستم دارم چی کار می‌کنم مثل وقتایی که میلاد اتاقه، باعث شده فراموش کنم شونه کردن‌ـو و آخرش اهمیتی ندادم چون شونه کردن احتمالا بدترش می‌کرد. :)) ناهار خوردم. مسواک زدم. چهل دقیقه مونده به جلسه دفترش بودم. شلوغ و قیامت. یادم اومد که اسپری استفاده نکردم و به سختی تونستم زمان‌بندی کنم که بپشوشمش»!!، به خیر گذشت و شد. اومدن و شروع شد. چه قدر دلم برای رحیمیان سوخت بعد از این که الف بهش گفت سین نیومده زنگ بزن ببین کجاست و بهش گفتم لابد ساختمونشون آتیش گرفته. :)) بیچاره رحیمیان.

حس می‌کردم موضع این دو خانم با نسبت قابل توجهی منفیه، ولی شرایط طوری پیش رفت که علناً اظهارش کردن. رفتار من خیلی مناسب نبود و اونا هم مجموعاً pathetic بودن. دلیلی خیلی خیلی مشخصی نمی‌تونم اقامه کنم فلذا شرایط عجیب و بد پیش رفت. الان دارم به این فکر می‌کنم که امیدوارم حرف اون یارو تویه سمپاشیا درست باشه و بتونم بعد از یه دعوا دوست خوبی شم براشون. سعی می‌کنم یه راه حل پیدا کنم اگر شد.


×فکر خودکار مثبت: تجربه شد، کارو شروع می‌کنم، باهاشون دوست خواهم شد، رویه‌مو تصحیح می‌کنم و مطابق‌تر با اینها.

×wonderwall از Noel Gallagher.


حدود ساعت یک و نیم بعد از ظهر بیست و هفتِ اردیبهشت، بعد از بیرون اومدن از دانشکده‌ی نون»، احساس رضایت کردم. خیلی خیلی عجیب بود. یکی از major conflictهای ده» سال اخیر زندگیم رفع شده بود و در حال جلو رفتن بودم و نه ساکن. من واقعاً حدود ده سال بود که تقریباً هیچ دستاوردی برام رضایت‌بخش نبود. یک صفحه‌ی سیاه پررنگ با چند تا نقطه‌ی روشن، هنوز راستش متعجبم.

یک. fluctuation در موضع نسبت به یک نفر در شرایط ثابت برای من آزاردهنده‌ست. مثلاً وقتی صحبت می‌کنیم و امیر یهو و واقعاً یهو استحضاش می‌گیره، فوق‌العاده عصبانی میشم و راه‌حل جدیدم اینبار انفعال نبود و آزار متقابل بود که شرایط رو برای من بی‌نهایت بدتر می‌کنه چون مجبور میشم خودم نباشم. انتهای قضیه راحت نبودن با کسی هم طرف رو ندیدن و نزدیک نشدن به حوالی‌شه و اغلب به "به خیر و سلامت" منتهی میشه متاسفانه.|دو و سه. لوث شدن عبارت "تسامح و گفت‌وگو" تویه یه جمع شش نفره تعجب‎برانگیزه. اجتماعی که بیست دقیقه‌س شکل گرفته و به عبارت "تسامح و گفت‌وگو" نیشخند میزنه و مسخره می‌کنه، ولی اونجا جمعی رو دیدم که یک نفر شاید چند ساله که داره همین دو تا کلمه رو تکرار می‌کنه. "تسامح و گفت‌وگو". بی‎نهایت برام تعجب‌برانگیزه این سطح از اعتماد به دو واژه‌ای که تحمل کردنش خودش سخت و جانکاهه، از این بابت که این دو واژه طرف دیگه دارن، یعنی اینکه وقتی معنا پیدا می‌کنن که یک سمت قضیه "جاندار دیگه‌ای" نشسته/ایستاده/عصبانیه/خندونه/بی‌خیاله و غیره. اون سمت قضیه گاهی فردیه که پیش‎فرضای ذهنیِ و تجربه‌ی زیسته‌ی عمیقاً متفاوتی داره از ما و درک کردن این اوضاع کار آسونی نیست. |چهار. همین که جواد رو آوردن دست منو بازتر میکنه و از این بابت خوش‎حالم. از طرفی شرایط برام سخت‌تر شد، با حدود یک سال وقت گذاشتن نمره‌ی شش و نیم از ده راضی کننده نبود. توقع من خیلی بالاتر بود ازشون و این نشون میده صرفاً وقت گذاشتن زیاد نیست که کار رو احتمالاً بهتر می‌کنه، باید به فکر چاره‌ای دیگه بود. شاید Maximalism و اون فرآیندی که تویه draft اول توضیح دادم چاره کار باشه یا بهتر کمک کننده باشه. |پنجم و ششم. من با دو نفر از peak حوزه خودشون صحبت کردم، peak ایران. نوع گفت‌وگو عجیب بود. من دست بسته نبودم و گاهی جلوتر حتی. البته جلوتر در حوزه علم و نه هنر. فکر می‌کنم تویه هنر همراهی خوبی کردم. :)) |هفتم. قطعاً یادم نمیره پنج سال پیش‌ـو، شبکه چهار داشت نمایشگاه رو نشون می‌داد و من ذوق می‌کردم برای سالا و وقتایی که اونجا خواهم گذروند و بالاخره شد که تجربه‌ش کنم. ممکن بود اصلا اتفاق نیوفته ولی خوش‌حالم که تویه شرایط درستی رفتم. وقتی رفتم که احساس می‌کردم مقداری درسته وضعیتم.



یک. fluctuation در موضع نسبت به یک نفر در شرایط ثابت برای من آزاردهنده‌ست. مثلاً وقتی صحبت می‌کنیم و امیر یهو و واقعاً یهو استحضاش می‌گیره، فوق‌العاده عصبانی میشم و راه‌حل جدیدم اینبار انفعال نبود و آزار متقابل بود که شرایط رو برای من بی‌نهایت بدتر می‌کنه چون مجبور میشم خودم نباشم. انتهای قضیه راحت نبودن با کسی هم طرف رو ندیدن و نزدیک نشدن به حوالی‌شه و اغلب به "به خیر و سلامت" منتهی میشه متاسفانه.|دو و سه. لوث شدن عبارت "تسامح و گفت‌وگو" تویه یه جمع شش نفره تعجب‎برانگیزه. اجتماعی که بیست دقیقه‌س شکل گرفته و به عبارت "تسامح و گفت‌وگو" نیشخند میزنه و مسخره می‌کنه، ولی اونجا جمعی رو دیدم که یک نفر شاید چند ساله که داره همین دو تا کلمه رو تکرار می‌کنه. "تسامح و گفت‌وگو". بی‎نهایت برام تعجب‌برانگیزه این سطح از اعتماد به دو واژه‌ای که تحمل کردنش خودش سخت و جانکاهه، از این بابت که این دو واژه طرف دیگه دارن، یعنی اینکه وقتی معنا پیدا می‌کنن که یک سمت قضیه "جاندار دیگه‌ای" نشسته/ایستاده/عصبانیه/خندونه/بی‌خیاله و غیره. اون سمت قضیه گاهی فردیه که پیش‎فرضای ذهنیِ و تجربه‌ی زیسته‌ی عمیقاً متفاوتی داره از ما و درک کردن این اوضاع کار آسونی نیست. |چهار. همین که جواد رو آوردن دست منو بازتر میکنه و از این بابت خوش‎حالم. از طرفی شرایط برام سخت‌تر شد، با حدود یک سال وقت گذاشتن نمره‌ی شش و نیم از ده راضی کننده نبود. توقع من خیلی بالاتر بود ازشون و این نشون میده صرفاً وقت گذاشتن زیاد نیست که کار رو احتمالاً بهتر می‌کنه، باید به فکر چاره‌ای دیگه بود. شاید Maximalism و اون فرآیندی که تویه draft اول توضیح دادم چاره کار باشه یا بهتر کمک کننده باشه. |پنجم و ششم. من با دو نفر از peak حوزه خودشون صحبت کردم، peak ایران. نوع گفت‌وگو عجیب بود. من دست بسته نبودم و گاهی جلوتر حتی. البته جلوتر در حوزه علم و نه هنر. فکر می‌کنم تویه هنر همراهی خوبی کردم. :)) |هفتم. قطعاً یادم نمیره پنج سال پیش‌ـو، شبکه چهار داشت نمایشگاه رو نشون می‌داد و من ذوق می‌کردم برای سالا و وقتایی که اونجا خواهم گذروند و بالاخره شد که تجربه‌ش کنم. ممکن بود اصلا اتفاق نیوفته ولی خوش‌حالم که تویه شرایط درستی رفتم. وقتی رفتم که احساس می‌کردم مقداری درسته وضعیتم.



آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها